شماره ٤٣٨: جان عاشق قدر داغ و درد مي داند که چيست

جان عاشق قدر داغ و درد مي داند که چيست
سکه کامل عياران مرد مي داند که چيست
پايکوبان رفت ازين صحراي وحشت گردباد
قدر تنهايي بيابانگرد مي داند که چيست
چهره زرين گشايد آب رحم از ديده ها
مهر تابان قدر رنگ زرد مي داند که چيست
خط ز راه خاکساري حسن را تسخير کرد
رتبه افتادگي را گرد مي داند که چيست
نه ز بيدردي است گر عاشق نداند قدر درد
هر که شد بي درد، قدر درد مي داند که چيست
درد جانکاه مرا دور از حضور دوستان
هر که گرديده است بي همدرد مي داند که چيست
صائب از دل زنگ ظلمت را زدودن سهل نيست
صبح صادق قدر آه سرد مي داند که چيست