شماره ٤٣٣: تيغ بر خورشيد خواباند خم ابروي دوست

تيغ بر خورشيد خواباند خم ابروي دوست
در کمند آرد صبا را زلف عنبر بوي دوست
بس که با تردامنان زانو به زانو مي کشيد
زنگ بدنامي گرفت آيينه زانوي دوست
تا نهادم بر سر کويش قدم، رفتم ز دست
گرده بيهوشدارو بود خاک کوي دوست
همچو طفلي کز دبستان رخصت باغش دهند
مي دهد هر قطره اشکم به جست و جوي دوست
رشته اميد چندين مرغ دل را پاره کرد
دستبازي هاي گستاخ صبا با موي دوست
يک به يک پهلونشينان را به خاک و خون نشاند
برنمي آيد کسي با تيغ يک پهلوي دوست
شوق هر شب کعبه را صائب به آن تمکين که هست
در لباس شبروان آرد به طوف کوي دوست