شماره ٤٣١: ذره تا خورشيد دارد چشم بر انعام دوست

ذره تا خورشيد دارد چشم بر انعام دوست
تا که را از خاک بردارد دل خودکام دوست
ماه تابان کيست تا گيرد ازان رخسار نور؟
نيست هر ناشسته رويي در خور اکرام دوست
در کنار لاله و گل دارد آتش زير پا
شبنم از شوق تماشاي رخ گلفام دوست
تيغ زهرآلود داند جلوه شمشاد را
هر که چشمي آب داد از سر و سيم اندام دوست
زان لب ميگون مگر دفع خمار خود کند
ورنه خون هر دو عالم مي شود يک جام دوست
گر چه شد کان بدخشان مغز خاک از کشتگان
مي چکد رغبت همان از تيغ خون آشام دوست
مي کند در سنگ خارا صحبت نيکان اثر
مشک شد خون عقيق از کيمياي نام دوست
من کيم تا آن زبان چرب نفريبد مرا؟
پختگان را خام سازد وعده هاي خام دوست
در ضمير سنگ غافل نيست لعل از آفتاب
مي رسد در هر کجا باشد به دل پيغام دوست
خون شود در ناف آهو بار ديگر مشک ناب
گر چنين پيچد به خود از زلف عنبر فام دوست
تلخ سازد بوسه را در کام ارباب هوس
از حلاوت، لذت شيريني دشنام دوست
در همين جا سر برآورد از گريبان بهشت
هر که صائب شد اسير حلقه هاي دام دوست