شماره ٤٣٠: چون شود فربه، نماند روح پنهان زير پوست

چون شود فربه، نماند روح پنهان زير پوست
مي درد، چون مغز کامل شد، گريبان زير پوست
غيرتي کن از لباس چرخ مينايي برآي
تا به کي چون غنچه بتوان بود پنهان زير پوست؟
زنگ غفلت از دلش نتوان به صيقل ها زدود
هر که باشد همچو مغز پسته پنهان زير پوست
پخته شو چون مغز در درياي شکر غوطه زن
چند بتوان بود از خامي به زندان زير پوست؟
پاکداماني و مشرب جمع کردن مشکل است
سهل باشد گل برآيد پاکدامان زير پوست
فارغ است از پوست خند عيبجويان جهان
هر که از شرم و حيا دارد نگهبان زير پوست
هر قدر دل با صفا باشد ز عزلت چاره نيست
مغز با آن لطف مي آيد به سامان زير پوست
هست در شرع ادب خونش هدر چون گوسفند
هر که چون مجنون رود در کوي جانان زير پوست
در خزان سير بهاران مي کند بي انتظار
هر که از داغ نهان دارد گلستان زير پوست
از سهيل و منت رنگين او آسوده ام
من که چون ميناي مي دارم بدخشان زير پوست
زود باشد در به رويش وا شود از شش جهت
هر که باشد همچو برگ غنچه پيچان زير پوست
معني انسان نگنجد از بزرگي در جهان
ساده لوح آن کس که گويد هست انسان زير پوست
پوست زندان است چون زور جنون غالب شود
چون بسر مي برد مجنون در بيابان زير پوست؟
از صفاهان چون برآيد جوهرش ظاهر شود
هست همچون مغز صائب در صفاهان زير پوست