شماره ٤٢٨: زلف يار از جلوه خط پريشاني شکست

زلف يار از جلوه خط پريشاني شکست
از غبار لشکر موران سليماني شکست
کشتي ما گر چه از موج خطر صد پاره شد
تخته اي هر پاره اش بر فرق طوفاني شکست
داغ منت چون کلف هرگز نرفت از چهره اش
هر که بر خوان فلک چون مه لب ناني شکست
اندکي از سينه پر شور ما دارد خبر
در کنار زخم هر کس را نمکداني شکست
رو نگرداند ز تيغ آتشين آفتاب
هر که در راه طلب چون صبح داماني شکست
دل ز راه عجز و دلدار از سر ناز و غرور
هر گلي طرف کلاه اينجا به عنواني شکست
موجهاي بحر يکرنگي به هم پيوسته است
از شکست خاطر ما کافرستاني شکست
از جنون، گفتم قلم بردار از من روزگار
در بن هر ناخنم سودا نيستاني شکست
از شکست بال، صائب در قفس خون مي خورم
اي خوشا مرغي که بالش در گلستاني شکست