شماره ٤٢٥: تا به طرف سر کلاه آن شوخ بي پروا شکست

تا به طرف سر کلاه آن شوخ بي پروا شکست
سرکشان را زين شکست افتاد بر دلها شکست
اين قدر استادگي اي سنگدل در کار نيست
مي توان از گردش چشمي خمار ما شکست
در خور احسان به سايل ظرف مي بخشد کريم
سهل باشد گر سبوي ما درين دريا شکست
بحر چون برجاست مشکل نيست ايجاد حباب
دولت خم پاي بر جا باد اگر مينا شکست
فتح باب آسمان در گوشه گيري بسته است
رفت ازين زندان برون هر کس به دامن پا شکست
گر قلم بر مردم مجنون نمي باشد، چرا
در بن هر ناخنم ني خشکي سودا شکست؟
تا قيامت پايش از شادي نيايد بر زمين
هر که را خاري ز صحراي طلب در پا شکست
شد دل سنگين او سنگ فسان ناله ام
کوهکن را تيشه گر از سختي خارا شکست
جستجوي خار نايابي که در پاي من است
خار عالم را به چشم سوزن عيسي شکست
مي شوم صد پيرهن از موميايي نرمتر
سنگ طفلان گر چنين خواهد مرا اعضا شکست
شد چو آتش شعله بينايي من شعله ور
خصم اگر خاري مرا در ديده بينا شکست
شد مرا سنگ ملامت صائب از مردم حجاب
پاي در دامان کوه قاف اگر عنقا شکست