شماره ٤٢٤: ريخت در دل سينه من هر که را مينا شکست

ريخت در دل سينه من هر که را مينا شکست
من شدم مستان خمار هر که را صهبا شکست
در خمار و مستي از ما چون نمي گيرد خبر
توبه ما را چرا آن چشم بي پروا شکست؟
مي کند خون گل ز چشم غيرتم بي اختيار
تا که را خاري ز راه عشق او در پا شکست
خشک مغزان جهان با تردماغان دشمنند
کشتي ما تخته ها بر مغز اين دريا شکست
ظلم کردن بر بلا گردان خود انصاف نيست
بي سبب بال مرا آن آتشين سيما شکست
نعل ما را شوق بيتابي که بر آتش نهاد
بر کمر کوه گران را دامن صحرا شکست
چون علم گر پا تواني کرد قايم در مصاف
لشکري را مي تواني با تن تنها شکست
بر چراغ ديده من نور بيتابي فزود
آن که از سنگين دلي آيينه ما را شکست
مي شمارد سنگ کم رطل گران را ظرف ما
ساغر بي ظرف نتواند خمار ما شکست
خاک خواهد کرد صائب درد مي در کاسه اش
محتسب گر بر سر خم ساغر و مينا شکست