شماره ٤٢٢: وقت آن کس خوش که با ميناي مي خرم نشست

وقت آن کس خوش که با ميناي مي خرم نشست
تا ميسر بود در بزم جهان بي غم نشست
مصحف رويش ز خط تا هم لباس کعبه شد
بر فلک از هاله مه در حلقه ماتم نشست
شمع ماتم بود امشب شيشه مي بي رخت
بر رخ ساغر چهار انگشت گرد غم نشست!
نان جو خور، در بهشت سير چشمي سير کن
گرد عصيان بهر گندم بر رخ آدم نشست
شيشه مي تکيه بر زانوي ساقي کرده است؟
يا مسيح خوش نفس بر دامن مريم نشست
مي شود از شعله حسن بتان ياقوت آب
حيرتي دارم که چون بر روي گل شبنم نشست؟
تا کدامين تشنه بر ريگ روان ماليد آب
خوش غبار کلفتي بر چهره زمزم نشست
برنمي خيزد به سعي آستين صائب ز جاي
در چه ساعت بر رخ زردم غبار غم نشست؟