شماره ٤٢١: تا عرق از مي بر آن رخسار جان پرور نشست

تا عرق از مي بر آن رخسار جان پرور نشست
در بهشت از جوش دعوي چشمه کوثر نشست
رو نگردانيد خال از روي آتشناک او
اين سپند از خيرگي در ديده مجمر نشست
تا به مژگان آن نگاه گرم در دل جاي کرد
اين خدنگ جانستان در سينه ام تا پر نشست
حلقه بيرون در شد آن دل چون سنگ را
پيچ و تاب من که در فولاد چون جوهر نشست
شبنم ما را کسي از قرب گل مانع نبود
از ادب چون حلقه شم ما برون در نشست
بود از خاتم بر او ملک سليمان تنگتر
در دل چون شيشه ام چون آهن پري پيکر نشست؟
دل چو از جا رفت بر گرداندن او مشکل است
چون شرر برخاست نتواند ز پا ديگر نشست
خانه دربسته دل را مانع از کلفت نشد
در صدف گرد يتيمي بر رخ گوهر نشست
از گرانجاني دل ما ماند در زندان تن
کشتي ما در گل از بسياري لنگر نشست
مشت خاک ما ز بيداد فلک از جا نرفت
کوه زير تيغ نتواند به اين لنگر نشست
پا به دامن کش که چون پروانه هر کس بي طلب
رفت در محفل، ز بي قدري به خاکستر نشست
نيست صائب محفل آتش زبانان جاي لاف
هر که بال و پر گشود اينجا، به خاکستر نشست