شماره ٤٢٠: عشق بالا دست بر خاک از وجود ما نشست

عشق بالا دست بر خاک از وجود ما نشست
از گهر گرد يتيمي بر رخ دريا نشست
عشق تن در صحبت ما داد از بي آدمي
کوه قاف از بي کسي در سايه عنقا نشست
زخم مجنون تازه خواهد شد که از سوداي ما
طرفه شاهيني دگر بر سينه صحرا نشست
راه عشق است اين، به آتش پايي خود پر مناز
خار اين وادي مکرر برق را در پا نشست
جسم خاکي در صفاي دل نيندازد خلل
باده آسوده است از گردي که بر مينا نشست
نيست تاب همنفس آيينه هاي صاف را
زود مي گردد گران، ابري که با دريا نشست
خار در چشمش، اگر هنگامه افروزي کند
چون شرر هر کس تواند در دل خارا نشست
کرد رعنا همچو آتش بال و پرواز مرا
در طريق عشق اگر خاري مرا در پا نشست
کفر و دين روشن ضميران را نمي سازد دو دل
کي شود شبنم دورو، گر بر گل رعنا نشست؟
زنگ خودبيني گرفت آيينه بينايي اش
هر که صائب يک نفس با مردم دنيا نشست