شماره ٤١٨: جاي خود وا مي کنند اهل صفا بر روي دست

جاي خود وا مي کنند اهل صفا بر روي دست
دارد از روشندلي آيينه جا بر روي دست
از ته دل هر که خون خويش را سازد حلال
مي دهندش جاي خوبان چون حنا بر روي دست
انتظار سنگلاخش مانع افکندن است
اين که دارد چرخ چون ساغر مرا بر روي دست
هر سر شاخي ز گل در کسب آب و رنگ ازو
کاسه دريوزه دارد چون گدا بر روي دست
روي اميدش نگردد لاله رنگ از زخم خار
هر که را چون گل نباشد خونبها بر روي دست
چون بود دولت خدايي، دشمنان گردند دوست
مي برد تخت سليمان را هوا بر روي دست
آرزوهايي کز او دست تمنا کوته است
جمله را دارد دل بي مدعا بر روي دست
سهل باشد عشق اگر از خاک بردارد مرا
مور را بخشد سليمان نيز جا بر روي دست
مي جهد چون سنگ و آهن آتش از بال و پرش
گر بگيرد استخوانم را هما بر روي دست
عاقبت زد بر زمين چون نقش پايم بي گناه
داشتم آن را که عمري چون دعا بر روي دست
مگذر از کسب هنر صائب که از راه هنر
مي گذارد شاه را شهباز پا بر روي دست