شماره ٤١٧: نيست جز غفلت مرا از عمر بي حاصل به دست

نيست جز غفلت مرا از عمر بي حاصل به دست
از دل روشن ندارم غير مشتي گل به دست
بزم عشرت حلقه ماتم بود بر بيدلان
شمع روشن اشک و آهي دارد از محفل به دست
گل چو شاخ افتد به گلچين مي رساند خويش را
خون ما مي آرد آخر دامن قاتل به دست
نعل واروني است در ظاهر مرا اين پيچ و تاب
ورنه من چون راه دارم دامن منزل به دست
باد دستي گر شود با خاطر آزاده جمع
چون صنوبر مي توان آورد چندين دل به دست
دست و پايي مي زنم چون مرغ بسمل زير تيغ
بر اميد آن که آرم دامن قاتل به دست
خاتم فرمانروايي را مثني مي کند
مور عاجز را اگر آرد سليمان دل به دست
نيست اين وحشت سرا جاي عمارت، ورنه من
دارم از گرد يتيمي همچو گوهر گل به دست
نعمت دنيا نسازد سير چشم حرص را
هست در درياي پر گوهر صدف سايل به دست
مي توان از دل زدودن پيچ و تاب عشق را
جوهر از فولاد اگر صائب شود زايل به دست