شماره ٤١٦: تا فشاندم دست بر دنيا جهان آمد به دست

تا فشاندم دست بر دنيا جهان آمد به دست
از سبکدستي مرا رطل گران آمد به دست
يافتم در سينه گرم آن بهشتي روي را
در دل دوزخ بهشت جاودان آمد به دست
چشم پوشيدن ز دنيا چشم دل را باز کرد
دولت بيدار ازين خواب گران آمد به دست
چون هما مغز من از انديشه روزي گداخت
تا مرا از خوان قسمت استخوان آمد به دست
دامن زلفش به دستم در سيه مستي فتاد
رفته بود از کار دستم چون عنان آمد به دست
سالها گردن کشيدم چون هدف در انتظار
تا مرا تيري ازان ابرو کمان آمد به دست
صحبت ياران يکرنگ است دل را نوبهار
برگ عيش من در ايام خزان آمد به دست
سايه بال هما بر استخوان من فتاد
در کهنسالي مرا بخت جوان آمد به دست
همچو لالي از گفتگوي ظاهر اهل جهان
تا زبان بستم مرا چندين زبان آمد به دست
در کمند پيچ و تاب افتاد از آزادگي
هر که را سررشته کار جهان آمد به دست
قامت خم عذر ايام جواني را نخواست
رفت تير از شست بيرون چون کمان آمد به دست
زين جهان آب و گل را هم به دل صائب فتاد
يوسفي آخر مرا زين کاروان آمد به دست