شماره ٤١١: بس که از زهر شکايت لب دل افگار بست

بس که از زهر شکايت لب دل افگار بست
دل مرا چون بسته در جيب و بغل زنگار بست
عشرت فصل بهاران خنده واري بيش نيست
وقت نخلي خوش که پيش از غنچه بستن بار بست
شد ز پيوند تن افسرده، دل بي کسان به خاک
واي بر خامي که نان خويش بر ديوار بست
نيست بي خورشيد عالمتاب صبح انتظار
پير کنعان طرفها از چشم چون دستار بست
موم گردد سنگ خارا در کفش چون کوهکن
روي گرم کارفرما هر که را بر کار بست
رشته پيوند ياران را بريدن کافري است
تا برآمد از چمن گل بر ميان زنار بست
هر که شد در حلقه سرگشتگان چون نقطه فرد
از سر رغبت کمر در خدمتش پرگار بست
در عرق پوشيده گرديد آن عذار شرمگين
جوش گل راه تماشايي بر اين گلزار بست
هر که صائب گوشه چشمي ز خواب امن ديد
بي تأمل در به روي دولت بيدار بست