شماره ٤٠٩: دل ز وصل دوست طرف آن چشم خون آلود بست

دل ز وصل دوست طرف آن چشم خون آلود بست
در صدف از اشک نيسان گوهر مقصود بست
از نگاه خيره چشمان گشت نوخط عارضش
از هجوم مشتري يوسف دکان را زود بست
از بصيرت نيست مرهم کاري داغ جنون
کوردل آن کس که چشم اختر مسعود بست
گر تواني آب زد بر آتش خشم و غضب
مي توان گلدسته ها زين آتش نمرود بست
پختگان از خود برون آرند آتش چون چنار
از رگ خامي به آتش خويشتن را عود بست
خواب غفلت کرد عالم را به چشم ما سياه
در به روي آفتاب اين روزن مسدود بست
مستي غفلت نمي خواهد شراب لاله رنگ
تا به کي خواهي حنا بر پاي خواب آلود بست؟
تر نخواهد گشت از اشک ندامت چهره اش
هر که صائب چشم خود زين خانه پر دود بست