شماره ٤٠٨: هر که دل در غمزه خونريز آن جلاد بست

هر که دل در غمزه خونريز آن جلاد بست
رشته جان بر زبان نشتر فصاد بست
سنگ اگر در مرگ عاشق خون نمي گريد، چرا
بيستون از لاله نخل ماتم فرهاد بست؟
رشته بي تابي غيرت اگر باشد رسا
مي توان بر چوب دست شانه شمشاد بست
ناله بلبل نيفشارد اگر دل غنچه را
چون جرس يک لحظه نتواند لب از فرياد بست
کرده ام لوح مزار خويش از سنگ فسان
زنگ اگر از خون من آن خنجر فولاد بست
بال سير شعله جواله بستن مشکل است
نقش شيرين را چسان در بيستون فرهاد بست؟
بر رخ بحر از نسيم آه سرد من حباب
سخت تر صد پيرهن از بيضه فولاد بست
سرمه سا چشمي که من زان مجلس آرا ديده ام
بر گلوي شيشه بتواند ره فرياد بست
چون زبان مار، خار آشيانم مي گزد
تا در فيض قفس بر روي من صياد بست
شمع را در وقت کشتن چشم بستن رسم نيست
حيرتي دارم که چون چشم مرا جلاد بست؟
بس که صائب از نگاه عجز من خون مي چکيد
ديده خود را به وقت کشتنم جلاد بست