شماره ٤٠٧: دل به نور شمع نتوان در گذار باد بست

دل به نور شمع نتوان در گذار باد بست
ساده لوح آن کس که دل بر عمر بي بنياد بست
مي شود نام بزرگان از هنرمندان بلند
طرف شهرت بيستون از تيشه فرهاد بست
رو به هر مطلب که آرد، مي زند نقش مراد
صفحه رويي که نقش از سيلي استاد بست
پرده دار ديده عاشق حجاب او بس است
چشم ما را بي سبب آن غمزه جلاد بست
ناله کردن در حريم وصل، کافر نعمتي است
در بهاران عندليب ما لب از فرياد بست
مي تراود حسرت آغوش از آغوش ما
زخم را نتوان دهان از شکوه بيداد بست
کوه را از جا درآرد شوخي تمثال حسن
نقش شيرين را به سنگ خاره چون فرهاد بست؟
ناخن تدبير سر از کار ما بيرون نبرد
اين رگ پيچيده، دست نشتر فصاد بست
روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار
تا نظر وا کرد، چشم از عالم ايجاد بست
چون توانم زيست ايمن، کز براي کشتنم
تيغ از جوهر کمر در بيضه فولاد بست
دل دو نيم از درد چون شد، شاهراه آفت است
چون توان صائب ره غم بر دل ناشاد بست؟