شماره ٤٠٦: بي محابا در ميان نازکش انداخت دست

بي محابا در ميان نازکش انداخت دست
ناخن شاهين ز رشک بهله اي در دل شکست
قبله گاه من، کلاه سرگراني کج منه
طاق ابروي تو مي ترسم نهد رو در شکست
سرگرانيهاش با افتادگان امروز نيست
نقش ما با زلف او از روز اول کج نشست
لشکر خط شهربند حسن را تسخير کرد
زلف او افتاده است اکنون به فکر کوچه بست
غنچه خواهد شد گل خميازه ام از فيض مي
مي کشد بر دوش من آخر سبوي باده دست
گوشه ابروي استغنا چه مي سازي بلند؟
مي توان از گردش چشمي خمارم را شکست
دست آلايش کشيدم صائب از کام جهان
همت من بس بلند افتاده و اين شاخ پست