شماره ٤٠٥: مدتي شد کز حديث اهل دل گوشم تهي است

مدتي شد کز حديث اهل دل گوشم تهي است
چون صدف زين گوهر شهوار آغوشم تهي است
از دل بيدار و اشک آتشين و آه گرم
دستگاه زندگي چون شمع خاموشم تهي است
درد تلخي در قدح دارم که کوثر داغ اوست
شيشه دل گر چه از صهباي سرجوشم تهي است
گر چه عمري شد به دريا مي روم دست و بغل
همچو موج از گوهر شهوار آغوشم تهي است
سرگذشت روزگار خوشدلي از من مپرس
صفحه خاطر ازين خواب فراموشم تهي است
گفتگوي پوچ ناصح را نمي دانم که چيست
اين قدر دانم که جاي پنبه در گوشم تهي است!
خجلتي دارم که خواهد پرده پوش من شدن
گر چه از سجاده تقوي بر و دوشم تهي است
گر چه دارم در بغل چون هاله تنگ آن ماه را
همچنان از شرم، جاي او در آغوشم تهي است
مي زنم لاف خودي صائب ز بيم چشم زخم
ورنه از زنگ خودي آيينه هوشم تهي است