شماره ٤٠٢: هر دلي کز زلف جانان سر برآرد کشتني است

هر دلي کز زلف جانان سر برآرد کشتني است
از حرم صيدي که پا بيرون گذارد کشتني است
قطره از دريا چرا دارد سر خود را دريغ؟
زير تيغ يار هر کس سر بخارد کشتني است
صاحب اقبالي که پاي خود به وقت اقتدار
بر گلوي دشمن عاجز فشارد کشتني است
روزگار بيغمي را، هر که از ارباب درد
از حساب زندگاني بر شمارد کشتني است
هر که باري از دل مردم تواند بر گرفت
دست خود بر روي يکديگر گذارد کشتني است
طاعت خالص بود از خودنمايي بي نياز
آشکارا هر که اين ره را سپارد کشتني است
هر سبکدستي که در فصل بهار زندگي
تخم نيکي در دل مردم نکارد کشتني است
هر که بعد از عفو کردن، آشکارا و نهان
جرم دشمن را به روي دشمن آرد کشتني است
حد هر کس چون حرم صائب حصار جان اوست
هر که پا از حد خود بيرون گذارد کشتني است