شماره ٤٠٠: هر زمان در شهر بند عقل، سور و ماتمي است

هر زمان در شهر بند عقل، سور و ماتمي است
جز جهان عشق نبود گر جهان بي غمي است
ديدن خلق است بيماري و واديدست نکس
عيد و نوروز از براي بي دماغان ماتمي است
رفته و آينده اهل حال را منظور نيست
از حيات جاوداني خضر را قسمت دمي است
هر که در دريا شود اهل بصيرت چون حباب
هر نظر محو جمالي، هر نفس در عالمي است
گفتگوي عشق را هر گوش نتواند شنيد
نيست جز چاه ذقن، اين راز را گر محرمي است
حسن هيهات است نادم گردد از خوانخوارگي
مي پرد چشم و دل خورشيد هر جا شبنمي است
از درشتي هاي خط خوبان ملايم مي شوند
ما جراحت ديدگان را خط مشکين مرهمي است
نقطه موهوم کز خردي نمي آيد به چشم
پيش چشم خرده بين ما سود اعظمي است
بس که صائب ديدم از ناديدگان ناديدني
زنگ بر آيينه طبعم بهار خرمي است