شماره ٣٩٦: عمر شمع صبح و لطف بي بقاي او يکي است

عمر شمع صبح و لطف بي بقاي او يکي است
عهد گل در زود رفتن با وفاي او يکي است
گر چه در هر گوشه صد قرباني لب تشنه هست
آن که زمزم سرزند از زير پاي او يکي است
هر که را بر دست نقاش است چشم دوربين
رتبه بال و پر طاوس و پاي او يکي است
مرکز بر گرد سر گرديدن عالم شده است
کعبه قانع که در سالي قباي او يکي است
در حلاوتخانه وحدت دويي را بار نيست
قند شيرين کار و زهر جانگزاي او يکي است
هر که چون صائب کند قطع طمع از روزگار
در مذاقش لطف گردون و جفاي او يکي است