شماره ٣٩١: لب چو گردد خالي از عقد سخن، خميازه اي است

لب چو گردد خالي از عقد سخن، خميازه اي است
چون نباشد گوهر دندان، دهن خميازه اي است
جاي عنبر را کف بي مغز نتواند گرفت
شام غربت ديده را صبح وطن خميازه اي است
هاله را جز دست و دامان تهي از ماه نيست
قسمت آغوش ما زان سيمتن خميازه اي است
گر به ظاهر دامن از دست زليخا مي کشد
ماه کنعان را شکاف پيرهن خميازه اي است
از دهان تيشه هر زخمي که دارد بيستون
از خمار سنگداغ کوهکن خميازه اي است
مي شود ظاهر خمار زندگاني در لباس
مرده را چاک گريبان کفن خميازه اي است
در هواي قد رعنايش ز طوق فاخته
پاي تا سر، سرو موزون چمن خميازه اي است
مغتنم دان عهد خوبي را که در دوران خط
خال، داغ حسرت و چاه ذقن خميازه اي است
بي خطش شبنم به روي سبزه اشک حسرتي است
بي لب ميگون او گل در چمن خميازه اي است
چون کمال از قامت همچون خدنگ دلبران
با کمال محرميت رزق من خميازه اي است
پيش عارف بي نگاه عبرت و بي حرف حق
رخنه آفت بود چشم و دهن خميازه اي است
دل دو نيم است از خمار نکته سنجان نظم را
در ميان هر دو مصراع از سخن خميازه اي است
صائب از کوتاه دستي روزي ما چون لگن
از قد رعناي شمع انجمن خميازه اي است