شماره ٣٨٧: صبح از خورشيد تابان دست بر دل مانده اي است

صبح از خورشيد تابان دست بر دل مانده اي است
آفتاب از صبح داغ در نمک خوابانده اي است
دانه اميد ما در عهد اين بي حاصلان
در زمين کاغذين، تخم شرار افشانده اي است
شکوه ما در زمان خوي آن بيدادگر
نامه در رخنه ديوار نسيان مانده اي است
با تو ظالم برنمي آيد، وگرنه آه من
پنجه زورآوران چرخ را پيچانده اي است
حلقه جمعيتي گر هست در زير فلک
ديده بينايي از وضع جهان پوشانده اي است
فتنه آخر زمان در دور چشم مست او
شيشه بي باده بر طاق نسيان مانده اي است
کيست صائب با دل پر خون درين وحشت سرا؟
از حريم قرب، بي تقصير بيرون مانده اي است