شماره ٣٨٥: بي غبار خط نگاهم توتيا گم کرده اي است

بي غبار خط نگاهم توتيا گم کرده اي است
در ته ابر سيه ماه جلا گم کرده اي است
نيست هر کس را که چشم خوش نگاهي در نظر
در سواد آفرينش آشنا گم کرده اي است
بوسه لب تشنه در دور لب نوخط او
در سياهي چشمه آب بقا گم کرده اي است
هر که را آسوده تر داني درين وحشت سرا
زير شمشير حوادث دست و پا گم کرده اي است
تا چه باشد در بيابان طلب احوال ما
خضر اينجا رهنورد رهنما گم کرده اي است
کار ما بي دست و پايان با خدا افتاده است
کشتي درياي ما ناخدا گم کرده اي است
در بياباني که چاه از نقش پا افزونترست
عقل کوته بين ما کور عصا گم کرده اي است
پيش ارباب خرد گر کشتي نوح است عقل
در محيط عشق موج دست و پا گم کرده اي است
هر که غافل گردد از حق در جهان با اين ظهور
مهر عالمتاب در نور سها گم کرده اي است
در تن خاکي، روان آسمان مشتاق ما
راه بيرون شد ز گرد آسيا گم کرده اي است
هر که از صاحبدلان در کعبه صائب رو کند
مي توان دانست محراب دعا گم کرده اي است