شماره ٣٨٣: شوق دل ديگر به آب تيغ مژگان تشنه است

شوق دل ديگر به آب تيغ مژگان تشنه است
آتش خاکسترآلودم به دامان تشنه است
چشمه سار خضر را زحمت مده اي باغبان
خاک اين گلشن به خون عندليبان تشنه است
از طراوت گر چه آب از عارض او مي چکد
سبزه خطش به خونريز شهيدان تشنه است
چند از آب خجالت تازه رو باشد کسي؟
گل به خون خود در آن چاک گريبان تشنه است
بود تا در بزم يک هشيار، ساقي مي نخورد
باغبان آبي ننوشد تا گلستان تشنه است