شماره ٣٨٠: گردش گردون به چشمم گردش پيمانه است

گردش گردون به چشمم گردش پيمانه است
عالم از کيفيت حسن تو يک ميخانه است
گرد سرگشتن به ياد مي پرستان مي دهد
خط مشکيني که بر دور لب پيمانه است
گريه کردن را دلي مي بايد از گل شادتر
شاهد اين حرف رنگين، گريه مستانه است
ذوق رسوايي مرا از خانه بيرون مي کشد
سنگ طفلان کهرباي مردم ديوانه است
عالمي را نقطه خال لبش بيهوش کرد
نقل اين مجلس به صد کيفيت پيمانه است
بالش بخت مرا ريحان تر در کار نست
خواب مخمل بي نياز از منت افسانه است
صائب از من چند پرسي آشناي کيستي؟
آشنارويي که دارم معني بيگانه است