شماره ٣٧٨: اين که روزي بي تردد مي رسد افسانه است

اين که روزي بي تردد مي رسد افسانه است
پنجه کوشش کليد رزق را دندانه است
با هزاران عقده مشکل درين بستان چو سرو
دست را بر هم نهادن سخت بي دردانه است
هيچ کس در پايه خود نيست کمتر از کسي
گنج دارد زير پر تا جغد در ويرانه است
غفلت ارباب دولت را سبب در کار نيست
در بهاران خوابها مستغني از افسانه است
گفتگو با جاهلان بي ادب از عقل نيست
هر که مي گردد طرف با کودکان، ديوانه است
زود گردون کامجويان را ز سر وا مي کند
چون فضول افتاد مهمان، بار صاحبخانه است
روي شرم آلود از خود آب برمي آورد
باده گلرنگ اينجا شبنم بيگانه است
ديده حق بين نگردد روزي هر خودپرست
ورنه خرمن هاي عالم جمله از يک دانه است
حاصلش از رزق غير از گردش بيهوده نيست
آسيا هر چند مستغرق در آب و دانه است
مطلب از سير گلستان تنگدل گرديدن است
ورنه باغ دلگشاي ما درون خانه است
در گلستاني که ميراب است چشم بلبلان
باغبان بيکارتر از سبزه بيگانه است
کار ما از پنجه تدبير مي گردد گره
گر چه اميد گشايش زلف را از شانه است
صائب از مي بيغمان شادي توقع مي کنند
دردمندان را نظر بر گريه مستانه است