شماره ٣٧٢: دل به سر رفته است تا آن نقش پا را ديده است

دل به سر رفته است تا آن نقش پا را ديده است
فرصتش بادا که محراب دعا را ديده است
مي پرد چشمش که خورشيد از کجا پيدا شود
شبنم ما در فناي خود بقا را ديده است
اي غزال چين چه پشت چشم نازک مي کني؟
چشم ما آن چشمهاي سرمه سا را ديده است
در پناه طره او گل ننازد چون به خويش؟
بر سر خود سايه بال هما را ديده است
از دم سرد حريفان کي شود افسرده دل؟
شمع ما پشت سر چندين صبا را ديده است
شعله جواله را طعن گرانجاني زند
هر که وقت رقص آن گلگون قبا را ديده است
پشت دست از پنجه مرجان گذارد بر زمين
بحر تا تردستي مژگان ما را ديده است
دام راه ما خشن پوشان نگردد موج صوف
چشم ما چين جبين بوريا را را ديده است
صائب اين دل کز حريم سينه ام بي جا نشد
رفته از جا تا اداهاي بجا را ديده است