شماره ٣٧١: چهره اش خندان و خط مشکبو پيچيده است

چهره اش خندان و خط مشکبو پيچيده است
نامه وا کرده است اما گفتگو پيچيده است
دل ز کافر نعمتي دارد تلاش وصل يار
ورنه چندين بوسه در پيغام او پيچيده است
چون عرق خواهد نگاه عاشقان را آب کرد
پرده شرمي که يار ما به رو پيچيده است
از نگاه گرم، آن موي ميان از نازکي
بارها بر روي آتش همچو مو پيچيده است
از کمند سايه چون آهوي مشکين مي رمد
هر که را از زلف او در مغز بو پيچيده است
مي شود کان بدخشان خاک راه از سايه اش
بس که خون خلق بر دامان او پيچيده است
اختيار ما بود با گريه بي اختيار
باده پر زور ما دست سبو پيچيده است
بخيه انجم نمي بندد دهان صبح را
سينه ما را چه ناصح در رفو پيچيده است؟
چون گهر از عالم بالاست آب روي خلق
زاهد خشک از چه چندين در وضو پيچيده است؟
در خور جولان ندارد عرصه اي، از زهد نيست
اين که دست ما عنان آرزو پيچيده است
پيش چشم هر که چون صائب مآل انديش شد
در خزان چندين بهار تازه رو پيچيده است