شماره ٣٦٩: هر که چون جوهر ز تيغ يار سر پيچيده است

هر که چون جوهر ز تيغ يار سر پيچيده است
تاروپود عمر را بر يکدگر پيچيده است
از نفس چون چشم مي گردد دهان سرمه دار
بس که دود تلخ آهم در جگر پيچيده است
کيست در دامن کشد پاي اقامت زير چرخ؟
کوه در جايي که دامن بر کمر پيچيده است
رشته آه مرا در پرده شبهاي تار
فکر زلفش چون گره بر يکدگر پيچيده است
ناله من در دل سنگين آن بيدادگر
خنده کبکي است در کوه و کمر پيچيده است
پرتو آن شمع از استغنا نمي افتد به خاک
از کجا اين شعله ام بر بال وپر پيچيده است؟
رفت از سختي ز کف سر رشته تدبير من
راههاي راست در کوه و کمر پيچيده است
مي فزايد در غريبي قدر ارباب کمال
پا به دامان صدف بيجا گهر پيچيده است
از ضعيفي گر چه صائب در نمي آيد به چشم
عالمي را دست آن موي کمر پيچيده است