شماره ٣٦٨: عطر آن گل پيرهن تا در هوا پيچيده است

عطر آن گل پيرهن تا در هوا پيچيده است
بوي گل دودي است در مغز صبا پيچيده است
سرو سيمين تو تا يکتاي پيراهن شده است
برگ گل از غنچه خود در قبا پيچيده است
از عرق هر حلقه چشم گريه آلودي شده است
تا سر زلفش دگر دست که را پيچيده است؟
بر لب آب بقا از تشنگي جان مي دهد
دست هر کس را که حيرت بر قفا پيچيده است
در غبار خاطر ما، ناله هاي خونچکان
همچو بوي خون به خاک کربلا پيچيده است
مي شمارد پرده بيگانگي گلزار را
هر که از گل در نسيم آشنا پيچيده است
با تو ظالم در نمي گيرد فسون عجز ما
ورنه گوش آسمان را آه ما پيچيده است
پنجه مومين ما سرپنجه فولاد را
بارها از راه تسليم و رضا پيچيده است
احتياج استخوان بر يکدگر خواهد شکست
نخوتي کز سايه در مغز هما پيچيده است
نيست صائب دامن افلاک رنگين از شفق
خون ما افلاک را بر دست و پا پيچيده است