شماره ٣٦٧: آن که بزم مي پرستان را پريشان چيده است

آن که بزم مي پرستان را پريشان چيده است
مجلس ارباب دانش را به سامان چيده است
مدت عمر ابد يک آب خوردن بيش نيست
خضر خوش هنگامه اي بر آب حيوان چيده است
خار تهمت لازم دامان پاک افتاده است
نه همين در مصر اين گل ماه کنعان چيده است
آن که مي ريزد به خاک راه مي را بي دريغ
جام ما را بر کنار طاق نسيان چيده است
از فغانم ناله زنجير مي آيد به گوش
در فضاي سينه من بس که پيکان چيده است
کو خط مشکين که اين هنگامه را بر هم زند؟
خوش دکاني بر خود آن زلف پريشان چيده است
بوي خون مي آيد امروز از نواي بلبلان
تا کدامين سنگدل گل از گلستان چيده است
مي تواند شد علم در وادي آزادگي
هر که از باغ جهان چون سرو دامان چيده است
از خيابان بهشت آيد برون پوشيده چشم
هر که گل از رخنه چاک گريبان چيده است
شوربختي بين که با اين سينه پر زخم و داغ
رو به هر جانب که مي آرم نمکدان چيده است
آه ازان مغرور بي پروا که با اهل هوس
مجلس مي بر سر خاک شهيدان چيده است
چون تواند پاي خود در دامن صحرا کشيد؟
هر که چون صائب گلي از سنگ طفلان چيده است