شماره ٣٥٧: آن که ما سرگشته اوييم در دل بوده است

آن که ما سرگشته اوييم در دل بوده است
دوري ما غافلان از قرب منزل بوده است
ما عبث در سينه دريا نفس را سوختيم
گوهر مقصود در دامان ساحل بوده است
ما ز هجران ناله هاي خويش مي پنداشتيم
چون جرس فرياد ما از قرب محمل بوده است
ما عبث دل را به زير آسمان مي جسته ايم
اين سپند شوخ در بيرون محفل بوده است
داد از قيد جهان زنجير، آزادي مرا
شاهراه کعبه مقصد سلاسل بوده است
تا دلم خون گشت، سير چرخ بي پرگار شد
سير اين پرگارها بر نقطه دل بوده است
تا گرفتم رخنه دل را، جهان تاريک شد
روشني اين خانه را از رخنه دل بوده است
زير مرهم مي شناسد حال داغ ما که چيست
هر که را آيينه پنهان در ته گل بوده است
چشم او صائب مرا از عقل و دين بيگانه کرد
دوستي با مي پرستان زهر قاتل بوده است