شماره ٣٥٣: از جواني داغ ها بر سينه ما مانده است

از جواني داغ ها بر سينه ما مانده است
نقش پايي چند از آن طاوس بر جا مانده است
در بساط من ز عنقاي سبک پرواز عمر
خواب سنگيني چو کوه قاف بر جا مانده است
نيست از چشم و دل بينا مرا جز درد و داغ
ظلمت از خورشيد و خفاش از مسيحا مانده است
مي کند از هر سو مويم سفيدي، راه مرگ
پايم از خواب گران در سنگ خارا مانده است
چون نسايم دست بر هم، کز شمار نقد عمر
زنگ افسوسي به دست باد پيما مانده است
نيست در دستم به جز افسوس از عمر دراز
سوزني از رشته مريم به عيسي مانده است
نوبت پرواز از بالم به چشم افتاده است
طوطيم چون سبزه عاجز در ته پا مانده است
نيست جز طول امل در کف مرا از عمر هيچ
از کتاب من همين شيرازه بر جا مانده است
مشت خاشاکي است بر جا مانده از سيلاب عمر
در دل من خار خاري کز تمنا مانده است
مطلبش از ديده بينا، شکار عبرت است
ورنه صائب را چه پرواي تماشا مانده است؟