شماره ٣٤٨: بر من از پيري سراي عاريت زندان شده است

بر من از پيري سراي عاريت زندان شده است
زندگي دشوار و ترک زندگي آسان شده است
خواب من بيداري و بيداريم گشته است خواب
منقلب اوضاع من از گردش دوران شده است
دل ضعيف و مغز پوچ و خلق تنگ و فهم کند
اشتها کم، حرص افزون، معده نافرمان شده است
چشم کند و گوش سنگين، دست لرزان، پاي سست
جاي دندان جانشين گوهر دندان شده است
مي رود آب از دهان و چشم من بي اختيار
کشتي بي لنگرم بازيچه طوفان شده است
رعشه برده است از کفم بيرون عنان اختيار
زين تزلزل، خانه معمور تن ويران شده است
عمر گرديده است از قد دو تا پا در رکاب
زندگي زين اسباب چوگاني سبک جولان شده است
هر رگي در پيکر زار من از موي سفيد
چون چراغ صبحدم بر زندگي لرزان شده است
قامتم گشته است از بار گنه خم چون کمان
آه چون تير خدنگ از سينه ام پران شده است
کرده دلسرد از حياتم برگريزان حواس
زين خزان بي مروت گلشنم ويران شده است
در کهنسالي مرا کرده است صيد خويش حرص
جسم من در زندگاني طعمه موران شده است
گوي سر در فکر رفتن نيست از ميدان خاک
قامت خم گشته ام هر چند چون چوگان شده است
رفته جز ياد جواني هر چه هست از خاطرم
طاق نسيان قامتم هر چند از دوران شده است
ريشه طول امل هر روز مي گردد زياد
از خزان هر چند نخل قامتم لرزان شده است
چون کنم کفران نعمت، کز گراني هاي گوش
عالم پر شور بر من شهر خاموشان شده است
صبح محشر نيست گر موي سفيد من، چرا
صائب اوراق حواسم نامه پران شده است؟