شماره ٣٤٧: از خط شبرنگ حسن يار صد چندان شده است

از خط شبرنگ حسن يار صد چندان شده است
کز ته هر حلقه خورشيد دگر تابان شده است
مي مکد چون شمع تا روز جزا انگشت خويش
هر که بر خوان وصال او شبي مهمان شده است
آسمان از کهکشان در حلقه زنار اوست
ناخدا ترسي که ما را رهزن ايمان شده است
از دو عام مي برد نظارگي را ديدنش
حسن بالا دست اين يوسف چه باسامان شده است
ديده بد دور ازين يوسف که دور آسمان
در زمان حسن او يک ديده حيران شده است
دل ز شوخي در تن خاکي نمي گيرد قرار
اين شرر در سينه خارا سبک جولان شده است
پنجه فولاد را از چرب نرمي مي بريم
از رگ ما نيشتر بسيار رو گردان شده است
خنده شادي خطر بسيار دارد در کمين
پسته زير پوست از چشم بدان پنهان شده است
ياد ما کردن چه سود اکنون که آن کنج دهن
از غبار خط مشکين گوشه نسيان شده است
از ملاقات گرانجانان درين وحشت سرا
سود ما اين بس که ترک زندگي آسان شده است
من به اين سرگشتگي صائب به منزل چون رسم؟
در بياباني که چندين خضر سرگردان شده است