شماره ٣٤٦: از عرق تا چهره گلرنگ جانان تر شده است

از عرق تا چهره گلرنگ جانان تر شده است
دامن گلهابه شبنم آتشين بستر شده است
نقد مي سازد قيامت را به عاشق شور عشق
دامن صحرا به مجنون دامن محشر شده است
نيست در زندان آهن بي قراران را قرار
سينه سنگ از شرار شوخ من مجمر شده است
چون توانم همسفر شد با سبکپايان شوق؟
من که دامن پيش پايم سد اسکندر شده است
در قيامت شسته رو برخيزد از آغوش خاک
چهره هر کس که از اشک ندامت تر شده است
مانع پرواز من کوتاهي بال و پرست
بادبان بر کشتي بي طالعم لنگر شده است
مي شود طومار عمرش طي به اندک فرصتي
چون قلم هر کس ز بي مغزي زبان آور شده است
علم رسمي تيره دارد سينه صاف مرا
بي صفا آيينه ام از کثرت جوهر شده است
چون توانم داشت پنهان فقر را از چشم خلق؟
خرقه صد پاره بر بي برگيم محضر شده است
خورده ام چون موي آتش ديده چندين پيچ و تاب
تا رگ ابرم ز دريا رشته گوهر شده است
مي کند بي دست و پايي دشمنان را مهربان
شعله بر خاشاک من بسيار بال و پر شده است
تا چه خواهد کرد صائب با دل مومين من
آتشين رويي کز او آيينه خاکستر شده است