شماره ٣٤٠: نه همين سرگشته ما را دور گردون کرده است

نه همين سرگشته ما را دور گردون کرده است
خضر را خون در جگر اين نعل وارون کرده است
مهره مومي است در سر پنجه او آسمان
آن که حال ما اسيران را دگرگون کرده است
قمري ما از پريشان ناله هاي دلفريب
سرو را آشفته تر از بيد مجنون کرده است
گر چه ما چون سرو آزاديم از قيد لباس
همت ما دست ازين نه خرقه بيرون کرده است
دامن معني به آساني نمي آيد به دست
سرو يک مصرع تمام عمر موزون کرده است
در ته گرد کسادي، گوهر شهوار من
خاک عالم را سبک در چشم قارون کرده است
مي کنم در کوچه گردي سير صحراي جنون
وسعت مشرب مرا فارغ ز هامون کرده است
برنمي آرند سر از زير بال بلبلان
بس که گلها را خجل آن روي گلگون کرده است
هر چه با ما مي کند، تدبير ناقص مي کند
درد ما را اين طبيب خام افزون کرده است
بس که تشريف بهاران نارسا افتاده است
تاک از يک آستين، صد دست بيرون کرده است
آنچه در دامان کهسارست صائب لاله نيست
سنگ را محرومي فرهاد دلخون کرده است