شماره ٣٣٧: سر گران با عقل آن طرف کلاهم کرده است

سر گران با عقل آن طرف کلاهم کرده است
پاکباز از هوش آن چشم سياهم کرده است
جاي حرف از لب، عرق از جبهه مي ريزم به خاک
شرمساري فارغ از عذر گناهم کرده است
مي توانم در سواد زلف، کار شانه کرد
رخنه در دل بس که آن مژگان سياهم کرده است
مي خورم از حسرت ديدار خون در عين وصل
بس که حيرت خشک چون مژگان، نگاهم کرده است
گر به ظاهر آتشم در خانمان افکنده است
عشق چون خورشيد گردون بارگاهم کرده است
گر به ظاهر آتشم در خانمان افکنده است
عشق چون خورشيد گردون بارگاهم کرده است
چون زبان مار گرديده است هر مژگان من
بس که زهر چشم در کار نگاهم کرده است
نگلسد چون بيدمجنون سجده شکرم ز هم
تا دل از ابروي جانان قبله گاهم کرده است
صبحي از شبهاي تار من فلک کرده است کم
خنده اي هر کس که بر روز سياهم کرده است
استخوانم مغز گرديده است و مغزم استخوان
بس که غمهاي گرانجان تکيه گاهم کرده است
مي کنم پهلو تهي از سايه خود همچو شير
بس که وحشي از خود آن وحشي نگاهم کرده است
خار خار دوربيني نيست در پيراهنم
ساده لوحي ها ز مخمل دستگاهم کرده است
من که بودم از شراب وصل دايم بي خبر
فال گوش امروز صائب خاک راهم کرده است