شماره ٣٣٦: داغ سودا فارغ از فکر کلاهم کرده است

داغ سودا فارغ از فکر کلاهم کرده است
بي نياز از افسر اين چتر سياهم کرده است
خار دامنگير گردد شهپر پرواز من
تا محبت جذبه خود خضر را هم کرده است
از پناه خود مرا حاشا که سازد نااميد
آن که چون صحراي محشر بي پناهم کرده است
گر اميد نااميدان برنمي آرد، چرا
نااميد از عالم آن اميدگاهم کرده است؟
تيره روزم، ليک از غيرت دل خود مي خورم
مهر عالمتاب اگر روشن چو ماهم کرده است
شاهد دلسوزي گردون عاجزکش بس است
خنده برق آنچه با مشت گياهم کرده است
سيل بي زنهار را مانع ز جولان مي شود
خواب سنگيني که غفلت سنگ را هم کرده است
در چه افکنده است باز از قيمت نازل مرا
کارواني گر خلاص از قيد چاهم کرده است
غنچه خسبان مي ربايندم ز دست يکدگر
تا سبکروحي نسيم صبحگاهم کرده است
تا گشودم چشم روشن در شبستان وجود
راستي، چون شمع، خرج اشک و آهم کرده است
خواهد از داغ ندامت سوخت صائب چون چراغ
آن که دور از محفل خود بيگناهم کرده است