شماره ٣٣١: روزگارم تيره و بختم سياه افتاده است

روزگارم تيره و بختم سياه افتاده است
گل به چشم روزنم از مهر و ماه افتاده است
صبح محشر سر زد و تخم اميدم سر نزد
در چه ساعت يارب اين يوسف به چاه افتاده است؟
فرصت خاريدن سر نيست مژگان مرا
تا سر و کارم به آن عاشق نگاه افتاده است
از خط الماسي آن چهره لعلي مپرس
برق در جانم ازين زرين گياه افتاده است
در شکست بال و پر معذور مي دارد مرا
ديده هر کس بر آن طرف کلاه افتاده است
آگه است از بي قراري هاي ما در دور خط
کار هر کس با چراغ صبحگاه افتاده است
هر سر موي حواس من به راهي مي رود
تا به آن زلف پريشانم نگاه افتاده است
دزد را دنبال رفتن، جان به غارت دادن است
دل عبث دنبال آن زلف سياه افتاده است
تا نظر وا کرده ام چون شمع در بزم وجود
گريه اي از هر سر مويم به راه افتاده است
نيست جام باده را در گردش خود اختيار
چشم او در بردن دل بيگناه افتاده است
در پناه دست دارم زنده شمع آه را
چون کنم، ويرانه دل بي پناه افتاده است
از زنخدان تو دل را نيست اميد نجات
دلو ما در ساعت سنگين به چاه افتاده است
نيست صائب خاکيان را ظرف جرم بيکران
ورنه عفو ايزدي عاشق گناه افتاده است