شماره ٣٢٩: تاب در ناف غزالان ختن افتاده است

تاب در ناف غزالان ختن افتاده است
زان گره کز زلف او در کار من افتاده است
هر که دارد فکر يوسف، گر چه در کنعان بود
مست در آغوش بوي پيرهن افتاده است
دست گستاخي ندارد خار شرم آلود من
گل مکرر مست در آغوش من افتاده است
از نواي بلبلان امروز آتش مي چکد
چشم گستاخ که بر روي چمن افتاده است؟
آب مي گردد به چشم حلقه بيرون در
زان فروغي کز رخش در انجمن افتاده است
غيرت آن لعل ميگون و عقيق آبدار
همچو اخگر در گريبان يمن افتاده است
زير تيغش جاي باشد چون ز بند آزاد شد
چون قلم هر کس که او عاشق سخن افتاده است
از نواهاي غريب صائب آتش نفس
مي توان دانست در فکر وطن افتاده است