شماره ٣٢٨: داغ مي گلگل به طرف دامنم افتاده است

داغ مي گلگل به طرف دامنم افتاده است
همچو مينا ميکشي بر گردنم افتاده است
چون پلاس شکوه بر گردن نيندازم ز بخت؟
گل به چشم از نکهت پيراهنم افتاده است
تا گذشتي گرم چون خورشيد از ويرانه ام
از گرستن گل به چشم روزنم افتاده است
گر چه خاکستر شدم، ايمن نيم از سوختن
شعله سنگين دلي در خرمنم افتاده است
در حصار آهنين دارد تن و جان مرا
شکر زنجير جنون بر گردنم افتاده است
طفل اشک شوخ چشم از بس در او آويخته است
چاکها چون گل به طرف دامنم افتاده است
صائب از تکليف سير بوستانم در گذر
صحبت گرمي به کنج گلخنم افتاده است