شماره ٣٢٧: دل به دست آن نگار شوخ و شنگ افتاده است

دل به دست آن نگار شوخ و شنگ افتاده است
طفل بازيگوش را آتش به چنگ افتاده است
يک جهان کام از دهان نوخطي دارم طمع
وقت من در عاشقي بسيار تنگ افتاده است
جامه در نيل مصيبت زن که آن چشم کبود
چون بلاي آسمان، فيروز جنگ افتاده است
در ميان دارد دل تنگ مرا آسودگي
اين شرر در ساعت سنگين به سنگ افتاده است
حال دل در حلقه آن زلف مي داند که چيست
هر مسلماني که در قيد فرنگ افتاده است
از حضور دل مرا در دامن صحرا مپرس
دامن معشوق عاشق را به چنگ افتاده است
در صدف دارد خبر از اضطراب گوهرم
بحرپيمايي که در کام نهنگ افتاده است
تنگدستي نفس را در حلقه فرمان کشيد
راست سازد مار را راهي که تنگ افتاده است
جبهه واکرده زنهار از تهيدستان مجو
سفره دارد از بغل، دستي که تنگ افتاده است
خانه آرايي نگردد سنگ راه اهل دل
سيل در قطع منازل بي درنگ افتاده است
در ته يک پيرهن محشور باشد با پلنگ
هر که را صائب ز قسمت خلق تنگ افتاده است