شماره ٣٢٦: ساقي ما از مي گلگون به دور افتاده است

ساقي ما از مي گلگون به دور افتاده است
همچو ساغر آن لب ميگون به دور افتاده است
در دل شب عاشقان را حلقه بر در مي زند
گرد رويش تا خط شبگون به دور افتاده است
شمع در پيراهن فانوس گرديده است آب
تا ز رقص آن قامت موزون به دور افتاده است
مي کشد خط بر زمين از شرمساري گردباد
در بياباني که اين مجنون به دور افتاده است
تا که ديگر در خمار افتاده، کز هر لاله اي
هر طرف پيمانه اي پر خون به دور افتاده است
مي نشيند گردباد از پا به اندک جلوه اي
تا غبار کيست در هامون به دور افتاده است؟
جاي حيرت نيست گر من پايکوبان گشته ام
خم به زور باده چون گردون به دور افتاده است
تا به آب غيب، ايمان تازه سازي هر نفس
بنگر اين نه آسيا را چون به دور افتاده است
صائب از وحدت نيفتد نوبهار از جوش گل
در هزاران لفظ يک مضمون به دور افتاده است