شماره ٣٢٥: تا به فکر گوشوار آن سيمبر افتاده است

تا به فکر گوشوار آن سيمبر افتاده است
پيچ و تاب رشت در جان گهر افتاده است
رشته سر در گم جان را به دست آورده است
ديده هر کس بر آن موي کمر افتاده است
هست چون تسبيح در هر رشته اش صددل گره
بس که در زلف تو دل بر يکدگر افتاده است
گر چه پيش افتاده در ظاهر، ولي رو بر قفاست
راه پيمايي که پيش از راهبر افتاده است
پرده خوابش کند در چشم کار بادبان
هر که را بر ساحل از دريا نظر افتاده است
مي کشم چون بيد مجنون خجلت از بي حاصلي
من که پيش از سايه بر خاکم ثمر افتاده است
کشتي مغرور من از منت خشک کنار
در کمند وحدت از موج خطر افتاده است
گوهر شهوار مي آيد به غواصي به دست
پا به دامن چون کشم، کارم به سر افتاده است
برق عالمسوز باشد لازم ابر سياه
آتشم در خرمن از دامان تر افتاده است
همچنان غافل ز مرگم، گرچه از موي سفيد
در رگ جان رعشه چون شمع سحر افتاده است
گر چه باشد در ضمير خاک صائب مسکنش
از قناعت مور در تنگ شکر افتاده است