شماره ٣٢١: خاکساري در بلندي ها رسا افتاده است

خاکساري در بلندي ها رسا افتاده است
آسمان اين پشته را در زير پا افتاده است
عاشقان را نيست جز تسليم ديگر مطلبي
ديده قربانيان بي مدعا افتاده است
در چنين فصلي که نتوان جام مي از دست داد
از گل اخگر در گريبان صبا افتاده است
نيست جز تيري که بر ما خاکساران خورده است
بر زمين تيري که از شست قضا افتاده است
بر لب دريا زبان بر خاک مي مالم چو موج
بخت من در نارسايي ها رسا افتاده است
از غريبان است در چشمش نگاه آشنا
بس که چشم ظالمش ناآشنا افتاده است
مي گذارد آستين بر ديده خونبار من
ديده هر کس بر آن گلگون قبا افتاده است
مي کند از ديده يعقوب روشن خانه را
تا ز يوسف بوي پيراهن جدا افتاده است
عيب از آيينه بي زنگ برگردد به نقش
عيبجو بيهوده در دنبال ما افتاده است
دارد از افتادگي صائب همان نقش مراد
هر که در راه طلب چون نقش پا افتاده است