شماره ٣٢٠: در بهاران بزم عيش ميکشان آماده است

در بهاران بزم عيش ميکشان آماده است
جوش گل هم شاهد و هم مطرب و هم باده است
مي زند موج قيامت گلشن از الوان حسن
هم لب جو نوخط و هم روي گلها ساده است
گل ز مستي بوسه بر منقار بلبل مي زند
سرو در آغوش طوق قمريان افتاده است
هر طرف گوش افکني آواز بلبل مي رسد
رو به هر جانب کني رخسار گل آماده است
هيچ خار تنگدستي بي برات عيش نيست
از شکوفه دفتر احسان چمن بگشاده است
غنچه را مينا ز زور باده بر سنگ آمده است
از سيه مستي ز دست لاله جام افتاده است
قمريان را گر چه طوق بندگي بر گردن است
سرو با آزادگي چون بندگان افتاده است
غنچه چون عيسي به گفتار آماده است از مهد شاخ
گل چو مريم مهر خاموشي به لب بنهاده است
صائب از گلشن مرو بيرون که در فصل بهار
هر چه مي خواهي ز اسباب نشاط آماده است