شماره ٣١٧: نامه از قاصد دل مغرور ما نگرفته است

نامه از قاصد دل مغرور ما نگرفته است
غيرت ما بوي يوسف از صبا نگرفته است
سرکشي از ترکتاز عشق بر ما تهمت است
گرد ما افتادگان هرگز هوا نگرفته است
با دل روشن زمين و آسمان غمخانه اي است
صورتي دارد جهان تا دل جلا نگرفته است
مي رسد آخر به جايي گريه خونين ما
خون ناحق را کسي پا در حنا نگرفته است
روز ما را گر سيه کردند اين مه طلعتان
دامن شب را کسي از دست ما نگرفته است
هر چه هر کس يافته است از دامن شب يافته است
دل عبث دامان آن زلف دو تا نگرفته است
آه را در سينه سوزان من آرام نيست
دود از آتش اين چنين صائب هوا نگرفته است